ماجراهای مامانی
سلام مامانم نفسم عشقم جیگرم
امروز بعد باشگاه زود رفتم خونه رو مرتب کنم
چون بابی میخواست زود بیاد تا نهارو با هم بخوریم .اومدم راه پله رم تمیزکنم (آخه همسایه روبروییمون
تازه اسباب کشی کرده راه پله یه وضعی بود بیاوببین ).جونم برات بگه تازه دست به کار شده بودم که
در بسته شد موندم پشت در.حالا فک کن با اون سرو وضع تو اون هوای سرد نه موبایلم پیشمه نه
کلید دارم در همسایه جدیدو زدم با موبیلش به یاسرم گفتم اونم گفت برو از مامان کلید بگیر بیچاره
همسایه باماشینش منو برد خونه مامان شوفرم تا کلیدو ازش بگیرم .نگو کلید دست بابا شوفرمه
واییییییییییییییی اونم تو اداره .نه مامانم شوخی کردم بابا جونی خونه بود رفتیم درو واسم باز کرد
فقط به سارا جون (همسایه جدیدمون ) اذیت دادیم .حالا جای شکرش باقی بود که غذا آماده بودو
زیرشم خاموش کردهبودم.خلاصه رفتم خونه و منتظر بابی شدم تا بیاد
اینم ماجراهای امروز مامی دوست دارممممممممم هوارتااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا